دل خوش

دریا همه غصه هایش را با من قسمت می کند...مرا با آن شعری همدم می کند که می گفت...پروازرا بخاطر بسپار پرنده مردنی است...و آنگاه .

دل خوش

دریا همه غصه هایش را با من قسمت می کند...مرا با آن شعری همدم می کند که می گفت...پروازرا بخاطر بسپار پرنده مردنی است...و آنگاه .

عدم می عدمد

مفهوم عدم 

 

 

هر کسی مفهوم هستی را می فهمد و همینطور مفهوم نیستی را

نمی دونم از این روندی که پیش گرفتم می خوام به کجا برسم حتی مقدمات کارم هم برام پوشیده است چه برسه به نتیجه.اگه چیزی ازش نفهمیدین تعجب نکنین. 

 

 

چند روز پیش دختر بچه ای را دیدم که به خاطر اینکه بادکنکش از دستش رها شده بود تو خیابون گریه می کرد حتی این کودک هم با نیستی آشنا است.نمی دونم اون بچه چه احساسی داشت وقتی که با نیستی روبرو شده بودوآدم وقتی بزرگتر میشه نیستی رو توی ابعاد بزرگتری درک می کنه منظورم اینه که به نیستی توجه بیشتری می کنه.مرگ برای ما یک جور نیستی تلقی میشه.اغلب آدمیان از مرگ می هراسند برای همین هم ،مثل کودکی که دو دستی به عروسکش چسبیده تا ازش جدا نشه و هرگز به نبودن  اون عروسک فکر نمی کنه، به زندگی چسبیدند و حتی فکر مرگ رو هم به خاطر دلهره ای که براشون ایجاد ممکنه بکنه به ذهن مبارک خودشون هم عبور نمی دهند.

اما در رفتار دختربچه بادکنک به دست اگر کمی توجه کنیم می بینیم که درست است که در وهله اول شادمانیش به گریه تبدیل شد اما همین کودک پس از مدتی بازی کردن با اسباب بازیش(در اینجا همان بادکنک) بی آنکه ناراحت شود آن را کناری می گذارد و سراغ کار دیگری می رود.کم کم بازی دیگری توجه او را به خود جلب کرده و بادکنکش را فراموش می کند.همین رفتار در عرصه گسترده زندگی ما هم دیده می شود . 

 

 

 

 

در بحث هستی و نیستی شق سومی وجود ندارد ما با اعدام جزیی سرو کار داریم.اگر به مفهوم عدم واقف بشیم دیگه هراسی به دل راه نمی دهیم.اگه خودمون رو جزئی از یک کل بزرگ بدونیم اونوقت متوجه می شیم که عدم ما یک جور کنار گذاشته شدن تو بازی سرنوشته.یک روز تو بچگی اسباب بازیمون راکنار میذاریم و اونو از ورطه بازیهامون حذف می کنیم و در روند بزرگ شدن خودمون هر روز و هرروز با همه چیزی این کار را انجام می دهیم و اسمشو میذاریم بزرگ شدن یک روز هم اونقدر بزرگ میشیم که دیگه نوبت اینه که زندگیمونو بذاریم کنارو بگیم بزرگتر شدیم.از بالا که نگاه کنیم می بینیم که توی قانون جزء و کل یک روز هم ما مثل همون بادکنک کنار گذاشته می شیم شاید با کنار گذاشته شدن ما هم دنیا روند تکامل و بزرگ شدنشو طی می کنه.

زندگی

 

 

 

  جالب است! درست در این تلاطم فکری که به دنبال معنای زندگی می گردم، استاد از فیلسوفی سخن می راند که خودش می گوید می خواهد عمرش را وقف حل معمای زندگی کند.

هر کس زندگی را یک جور نگاه می کند و بسته به نگاهی که دارد آن را تعریف می کند و جالب آنکه در طول دوره ی زندگی فرد، این معنا از نظر او تغییر می کند.مثلا فردی که در دوره ای از زندگی خود به دنبال کسب درامد است و اگر از او از معنای زندگی بپرسیم احتمالا خواهد گفت زندگی یعنی ثروت.حال اگر این سوال را زمانی از او بپرسیم که در دوران عاشقی بسر می برد و دل در گرو عشقی سپرده باشد، تمام زندگیش را در عشقش خلاصه می کند.و همین فرد در دوره ی افسردگی و شکست خوردگیش، رنگ و بوی حرفهایش متفاوت می شود و شاید زندگی را جز مرگ نداند.

  سوال من این است:آ یا به راستی برای زندگی معنای حقیقی و واحدی وجود دارد؟چرا آدمیان در شرایط گوناگون خود پاسخ های متفاوتی بر این سوال می دهند؟

  من دوست دارم که بپذیرم حقیقت امر واحدی است و در تلاشم که نشان دهم که واکنش های ظاهرا متفاوت در شرایط مختلف صرفا نمودهای گوناگون یک امر واحد است.به بیان دیگر:هر جسمی را که در نظر بگیریم  حد اقل سه بعد دارد(چون می توان زمان را بعد چهارم دانست) و این جسم از زوایای مختلف و از فواصل مختلف قابل رویت است.و بسته به جهتی که به آن جسم می نگریم شکل متفاوتی از آن را می بینیم.در صورتی که آن جسم تنها یک شیء است و نه چند شیء گوناگون.حقیقت زندگی هم از نظر من اینگونه است.هر کس در هر برهه از زمان از زاویه ای خاص به زندگی نگاه میکند و آن را توصیف میکند.اما چرا اینگونه است و هیچ گاه حقیقت اصلی بیان نمی شود، شاید به این خاطر است که خود فرد در متن زندگی است و نمی تواند از بالا به عنوان ناظر به آن نگاه کند.مثل اینکه خود شیء بخواهد خودش را توصیف کند.آیا می تواند؟اما شاید حقیقت زندگی خود فرد باشد  ویا امری که از خود فرد جدا نیست.مثل آنکه حقیقت جسم جدای از جسم نیست. 

سوال

آی

 

برای زندگی دنبال معنی میگردم کسی

 

 سراغ نداره؟