باز هم روز معلم رسید.سالگرد شهادت مطهری.بنده ی خدا شهید شد یک ملتی دارن از کنارش استفاده ها می کنن. تو این ایام به تنها چیزی که بها داده نمیشه شهادت ایشونه فکر کنم کم کم داره ماجرای شهادتش و اینجور حرفها از یادها فراموش میشه.آنچه که توی ذهن های نسل جدید می مونه برگزاری مسابقات حکمت مطهره که تا یاد دارم مدرسه و دانشگاه از اینجور مسابقات برگزار میشه تا دلت بخواد.اگر شهید مطهری رو مملکت ما می پرسته اگه مطهری حرف های خوب زده پس چرا برخی کتابهای ایشون سانسور شده؟ چون به مزاج برخی ها خوش نیومده؟
اصلا بگیم روز بزرگداشت مقام معلم.آخه چی رو باید بزرگ بدونیم؟کجای مملکت ما به این قشر فرهیخته اهمیت داده که حالا شاگردهاو غیره بخوان بزرگ بدونن؟آموزش وپرورش ما آموزش بی فرهنگیه.وقتی دولت و حکومت نمی خوان هیچ فکری به حال وضعیت اموزشی ما داشته باشه در حالیکه در همه جای دنیا مهم ترین رکن هر مملکتی رو تشکیل میده ما چه انتظاری می تونیم داشته باشیم؟معلم های ما کم در آمد ترین اقشار جامعه ما رو تشکیل می دهند که هرجا بودجه کم میارن از درآمد این قشر کم می ذارن.معلمی که درامدش در حد پر کردن شکم خودش و خونوادش نیست چه جوری میخواد بی دغدغه به فکر رشد وارتقای نسل آینده ما باشه.معلمی که از سر بیچارگی مسافرکشی می کنه یا خلاصه چند شغله است چه جوری میتونه چندتا کتاب مطالعه کرده باشه و بشه قشر فرهیخته؟؟
وقتی به دستور مقامات تعداد دانشجویان تحصیلات تکمیلی بالا میره و بدون هیچ پشتوانه ای فقط ظرفیت ها زیاد میشه و نه اساتید استادهای دانشگاه که مجبورن تعداد پایان نامه ی بیشتری بردارن کجا می تونن یکمی فکر کنن و مقاله (نه حتی تالیف کتاب) داشته باشند؟
باز هم روز معلم به همه عزیزان مبارک.
روزی یک مرد روحانیبا خداوند
مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست
دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی
هستند؟"، خداوند او را به سمت دو
در هدایت کرد و یکی از آنها را باز
کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت،
درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ
وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش
بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که
دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز
نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و
مریض حال بودند، به نظر قحطی زده
می آمدند، آنها در دست خود قاشق
هایی با دسته بسیار بلند داشتند که
این دسته ها به بالای بازوهایشان
وصل شده بود و هر کدام از آنها به
راحتی می توانستند دست خود را داخل
ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر
نمایند، اما از آن جایی که این
دسته ها از بازوهایشان بلند تر
بود، نمی توانستند دستشان را
برگردانند و قاشق را در دهان خود
فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و
عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت:
"تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت
است"، آنها به سمت اتاق بعدی
رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم
دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز
گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد
دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان
قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی
به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می
گفتند و می خندیدند، مرد روحانی
گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"،
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط
احتیاج به یکمهارت دارد، می بینی؟
اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر
غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع
کار اتاق قبل تنها به خودشان
فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما
می اندیشید، هنگامی که عیسیمصلوب
می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی
که محمد وفات می یافت نیز به شما می
اندیشید، گواه این امر کلماتی است
که آنها در دم آخر بر زبان آورده
اند، این کلمات از اعماق قرون و
اعصار به ما یادآوری می کنند که
یکدیگر را دوست داشته باشید، که به
همنوع خود مهربانی نمایید، که
همسایه خود را دوست بدارید، زیرا
که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا
(ملکوت الهی) نخواهد شد.